fireopal



دیشب خانم همسایه نذری آورد گفت زهرا خانم ظهر نبودید الان براتون آوردم فردا ناهار نیستم گفتم بذاری برای ناهارت منم تشکر کردم گل های زعفرانی که مادرم گذاشته بود رو بهشون دادم و توضیح دادم این گل اصلا دور ریز ندارد از همه چیزش باید استفاده کنید و چطور استفاده کنید .

بعد امروز به طور کاملا ناگهانی یک چیزی اومد توی مغزم که چندساله مدام بهش فکر میکنم و  تلاش میکنم حتی راه های مختلف رو هم رفتم که درست بشه ولی نشده و الان حدود چهار ساله درگیرم امروز فکر کردم خوب چکار کنم حالا چکار کنم ولی نمی دونم باید چکار کنم هزار بار تصمیم گرفتم رهاش کنم برم سراغ یک کاره دیگه یه برنامه دیگه ولی وقتی رهاش میکنم باز برمیگردم همه زندگیم جلو میره و این یک قسمت میماند و من مدام درگیرم از خدا پرسیدم چرا کاری به این سادگی اینقدر کش میاد اینقدر عجیب به هم میپیجد اینقدر میچرخد و نمی شود امروز برای اولین بار احساس عجز کردم احساس کردم دیگه توان دویدن در این مسیر را ندارم دیگر امید هم ندارم .

امروز یکی از بچه ها گفت ممکنه برای دکترا از ایران بری دوست داشتم فریاد بزنم بگم دست از سرم بردارید من از هرچیز فرار کردم اتفاق افتاد و بخشی از زندگیم هم شد همه چیز الان خوب است ولی به شکل پیچیده ای کسل کننده و اجباریه انگار تاوان پس میدهم کنار تمام خوب بودن ها بدانی درست نیست خوب نیست دیشب همه چیز را کنار گذاشتم گفتم بس است زهرا بس کن جزوه زبانم را آوردم شروع کردم به خواندن گاهی انگار چاره ای نیست.

 


وقتی مینویسن شب های بلند پاییز چه کتابی بخونیم فکر میکنم مگه شبا بلندن بعد می فهمم آره اگر غرق زندگی نباشز بلندن مثل همون شبایی که کنار مادربزرگم مینشستیم از همه جا حرف میزد از قدیم و جدید و من غرق شادی و کودکی بودم شب هایی که قلاب را به دستم میداد و میگفت بباف لیف بافتم تلاش میکردم شال ببافم و هیچوقت به شال نرسید همیشه یک جای کار درست نبود آن شب ها بلند بود ولی این شب ها غرقم غرق خودم و خانوادم پام رو گذاشتم تهران گفتم خودت در اولویتی در اولویت هستم ولی اولویت من با خانوادم فاصله زیادی نداره سه روز نصفی برای خودم سه روز و نصفی برای خانوادم جوانی من چطور داره میگذره یا پای درس و کتاب یا کنار خواهربیمارم و مادری که تمام روحیش رو از دست داده میرم میسازم برمیگردم و باز میسازم به مادرم میگم این چهار سال یکبار کافی شاپ نرفتم اصلا وقت نداشتم سه سال از این چهارسال یا توی بیمارستان بودم یا سر مزار تا یکسال پیش فکر میکردم چه روحیه ای از دست داده ام حالا میفهمم چه قدرتی بدست آورده ام امروز انقدر دویدم که وقتی کلاس زبانم تمام شد هشت شب بود من از ساعت یک ربع به هفت صبح از خانه بیرون زده بودم و حالا ده ساعت هم بیشتر بیرون بودم همه چیز زندگیم شده فشرده زبان فشرده کلاس دانشگاه فشرده دیروز هلیا میگفت زهرا کجا میری خونتون چه خبره مگه با خنده نگهم داشت دو دقیه بعد از همه خداحافظی کردم برگشتم میخواستم بگم خونه خبری نیست زندگی من غرق خبره.

تمام مدتی که می دوم فکر میکنم و احساسم درگیر است قبلا فقط فکرم درگیر بود حالا چیزی درگیر شده که گاهی نیرو می دهد و گاهی تمام انرژیم را میگیرد نمی دونم تا چه حد این حس درست است گاهی فکر میکنم چون غرق مشکلم نیاز به ناجی دارم بعد کمی که فکر میکنم میبینم کدام ناجی چرا او این همه آدم مگر میشود سه سال فکر کرد درگیر شد و حالا اسمش را گذاشت ناجی شب اربعین دوسال پیش اولین بار اسمش آمد همانجا همه چیز عوض شد شد آرزوی محال سال بعد اربعین خواهرم بیمارم بودمادرش آش نذری آورد و امسال فاصله ام با او به اندازه یک دیوار است و هنوز برایم آرزوی محال است تنها چیزی که میدانم پاک نگه داشتن احساسم است پاک نگه داشتن خودم اگر وصلی بود و شد که خدا رو شکر و اگر نبود شرمنده خودم و خدای خودم نیستم .


همه چیز زیادی یه جور جدیدیه خوبی زندگی همینه غماش جدیدن شادیاش جدیدن همیشه یه برگ داره که هنوز رو نکرده هر وقت فکر میکنی خوب شد درست شد افتاد روی غلتک یکهو میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست دیشب فکر میکردم سقف خونه داره میاد روی سرم کتابم رو دستم گرفتم تا تمرکزم رو بزارم کلمات وگرنه درو باز میکردم کتابم رو پرت میکردم توی صورتش مدام به خودم میگفتم تو ارزشت بیشتر از اینه که با یکی مثل این دیوانه دهن به دهن بشی (همش برای توجیه بی عرضگی خودم بود) تا زمانی که خوابیدم میترسیدم یک جایی از زندگی هستم که پدرم مجبورم می کند بمانم و ماندن خودش پر از تبعاتیست که فقط تو را به نماندن رفتن میرساند اگر جسارتش را داشتم انصراف میدادم اگر میدانستم چهار روز دیگر خودم را سرزنش نمیکنم دیگر ادامه نمی دادم یکجایی از زندگی هستم که هیچ کاری هیچ راهی هیچ میانبری نیست نه خودم با خودم کنار می آیم نه خانواده ام و نه همسایه هایم شدخ ام سرگردان و در این دایره حیران.


امروز حیاط دانشگاه شلوغ بود برف می آمد انقدر قشنگ بودکه هیچ وقت توی تصورمم نمی تونستم همچین تصویری رو خیال کنم .

وقتی دور میشم وقتی درست فکر میکنم خیلی منطقی تر به موضوع نگاه میکنم خیلی عمیق تر میفهمم ولی یک چیزی هست که با هیچ منطقی قابل توضیح نیست با هیچ منطقی قابل درک نیست همین گاهی بی قرارم می کند امروز سرجلسه امتحان کنار پنجره نشسته بودم برف می بارید درگیر سئوالات تحلیلی استاد میم بودم و با خودم عهد کرده بودم که با تمام وجودم تک تک سئوال ها رو جواب بدم و همه چیز رو بذارم پشت در ولی یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم دلتنگی تمام عهدهای دنیا رو می شکند نمی فهمید مگر روزی دلتنگ شوید همه حالت میشود بستن چشمانت و نفس عمیق کشیدن  دوباره و دوباره تمرکز کردن امشب وسطای جزوه دلم رفت عجیبه عجیب انگار وسط تمام کتابهایم به رویایی قشنگ رسیدهام رویایی پر از رنج و پر از حس خواستن .

 


زندگی پر از معجزه است پر از اتفاقاتی که اگر هزار بار بهت بگن ممکنه اتفاق بیوفته باور نکنی و اتفاق بیوفته من عاشق شدم دل بستم و رها شدم بهترین روزها رو کنارش بودم روزهایی که وقتی فکر میکنم میبینم چقدر خوب بودن دلتنگم دلتنگ از همین لحظه ولی روزهایی هست در زندگی که باید پذیرفت و سکوت کرد می پذیرم همه چیز را.

هربار در زندگی احساس میکنم درگیر روزمرگی و تکرارم زندگی قدرت خودش رررو نشونم میده من امیدوارم به روزهای بهتر امیدوارم به روزهای بی تکرار تر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شاد زندگی کن ….. تنور گازی خانگی 09372127044 گروه طراحی وبینو مخزن اسید کسب درآمد اینترنتی Tracy Aaron آلاچیق- پرگولا- دکوراسیون چوبی رنگین کمان ...تاریخ مردم خوانسار