دیشب خانم همسایه نذری آورد گفت زهرا خانم ظهر نبودید الان براتون آوردم فردا ناهار نیستم گفتم بذاری برای ناهارت منم تشکر کردم گل های زعفرانی که مادرم گذاشته بود رو بهشون دادم و توضیح دادم این گل اصلا دور ریز ندارد از همه چیزش باید استفاده کنید و چطور استفاده کنید .

بعد امروز به طور کاملا ناگهانی یک چیزی اومد توی مغزم که چندساله مدام بهش فکر میکنم و  تلاش میکنم حتی راه های مختلف رو هم رفتم که درست بشه ولی نشده و الان حدود چهار ساله درگیرم امروز فکر کردم خوب چکار کنم حالا چکار کنم ولی نمی دونم باید چکار کنم هزار بار تصمیم گرفتم رهاش کنم برم سراغ یک کاره دیگه یه برنامه دیگه ولی وقتی رهاش میکنم باز برمیگردم همه زندگیم جلو میره و این یک قسمت میماند و من مدام درگیرم از خدا پرسیدم چرا کاری به این سادگی اینقدر کش میاد اینقدر عجیب به هم میپیجد اینقدر میچرخد و نمی شود امروز برای اولین بار احساس عجز کردم احساس کردم دیگه توان دویدن در این مسیر را ندارم دیگر امید هم ندارم .

امروز یکی از بچه ها گفت ممکنه برای دکترا از ایران بری دوست داشتم فریاد بزنم بگم دست از سرم بردارید من از هرچیز فرار کردم اتفاق افتاد و بخشی از زندگیم هم شد همه چیز الان خوب است ولی به شکل پیچیده ای کسل کننده و اجباریه انگار تاوان پس میدهم کنار تمام خوب بودن ها بدانی درست نیست خوب نیست دیشب همه چیز را کنار گذاشتم گفتم بس است زهرا بس کن جزوه زبانم را آوردم شروع کردم به خواندن گاهی انگار چاره ای نیست.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

"زنانگی های یک زن" گروه صنعتی آیروکس|02166051586 David گروه ادبیات متوسطه اول چهاردانگه آموزشگاه فنی و حرفه ای آتی گام شهرستان نجف آباد کلر راهنما فروشگاه جامع تحقیقات دانشگاهی تركشهاي روح Doug